سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

بدون عنوان

    من ديگه خانمي شدم واسه خودم گاهي وقتا ميرم تو فكر و به چيزهاي خيلي مهم فكر ميكنم.   گاهي وقت ها هم ميشه كه به قول دختر خاله ويدا به تمام دنيا يك جوري مشكوك ميگا ميكنم ...
13 آذر 1391

بدون عنوان

 ديروز يك خبر خوش به ماماني دادن. كه تا حدودي خيال ماماني برا سه ماه بعد راحت شد. آره عزيز دل ماماني بخند قشنگم   ديگه زبونت رو در نيار كه شيطون   عيبي نداره خوب عسل كيجو زيادي ذوق كرده ...
12 آذر 1391

من بلدم دست بخورم

بالاخره راه دهانم رو پيدا كردم دقيقا از 59 روزگي شروع كردم. وقتي چشم ماماني رو دور ديدن شروع كنم به خوردن انگشتام. فعلا فقط دست چپم رو ميبرم سمت دهانم. ماجرا از اين قرار بود كه مامان سما پاي نت مشغول وب گردي بود كه يكدفعه صداي بلند ملچ ملوچ من رو شنيد. زودي فهميد كه اين نمي تونه صداي خوردن پستونك باشه، اومد سراغم و ديد بله من دارم بااشتهاي تمام دستم رو ميك مي زنم. حالا برنامه مون در طول روز چند دقيقه اي به تلاش من براي ميك زدن انگشت ها و در آوردن اونا از طرف ماماني اختصاص پيدا كرده . بايد روز يكجوري به شب برسه ديگه . چه بهتر كه صرف هنر نمايي هاي من بشه.   ...
9 آذر 1391

منكه نمي تونم قيمه بخورم :(

ظهر عاشورا سلنا جونم لباس خوشگل اش رو پوشيد به ماماني و بابايي گفت بدويين بريم قيمه نذري بخوريم.      خانم خانما يهو يادش اومد  ، من كه دندون ندارم اصلا همون پستونكم رو بدين؛ كه بعد مي مي خوردن به همون راضي ام. قربون جينگول خودم برم نازي كه دندون نداري ...
9 آذر 1391

پنگوئن

دختر گلم سلنا، دوست خوبم سلنا ... ديروز يك خواب خيلي ناز ديدم. رفته بودم يك جايي مثل استخر يا سرزمين آبي همچين جايي. همه بودن ، خانم اي كه شما باشين تو بغلم بودي داشتيم قدم مي زديم، يهو گفتم واي سلنا پنگوئن رو ببين. بي مقدمه گقتي : پنگوئن. از ذوق نمي دوني چه حالي شدم. گفتم: بگو سمانه با يك صداي نازي گفتي : سمانه  اما افسوس از بس تو خواب خوشحال بودم كه اسمم رو گفتي از خواب بيدار شدم. اما خيلي لذت بخش بود . عاليييييييييييييييي   ...
9 آذر 1391

لالايي مامان و بابا

ماماني موقع خوابيدن واست لالايي مي خونه تا بخوابي. سلنا لالالا ...لالا ماه لالالا...لالا ستاره لالالا...لالا خورشيد، كوه، جنگل، درخت، برگ، جوجه ، مرغ، خروس، بركه، سبزه، گل، .... ماه مني تو ..لالالا ستاره مني تو...لالالا سلنا مي خوابه لالالا كوه مي خوابه لالالا سلنا مي خنده ....لالالا گنجشك مي خوابه لالالا... ماه و ستاره لالالا دريا وماهي لالالا كوه و سبزه لالالا ....... حالا فقط يكبار بابا حسينت خواست كه واست لالايي بخونه يوزپلنگ، زرافه، كوسه، شير، پلنگ، گرگ، دايناسور ، و هرچي حيوون وحشتاك و ترسناك بود اسم برد. بگو بابايي لطفا شما ديگه لالايي نگو خواب گودزيلا مي بينم يهو ...
7 آذر 1391

بدون عنوان

زندگي ام شمارش روزهايي هست كه ميگذرند  ، يك ، دو ، سه ، چهار و پنج. دوست دارم در ميانه اين شمارش اونچه كه انتظارش رو ميكشم  انجام بدهي تا لبخندي بر لبانم بياد و فردا دوباره برايم يك شود. واي به روزي كه مجبور باشم عدد شش را به زبان بيارم. همان پنج روز براي انتظار كشيدن به اندازه كافي طولاني هست. (خودت خوب مي دوني انتظار واسه چي جينگول خانم ) ...
7 آذر 1391